goli_kh

 
Присоединился: 14.02.2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
новый уровень: 
очков нужно: 39
Последняя игра
Бинго

Бинго

Бинго
3 лет 28 дня назад

قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها(خانه ي كوچك وگاو )

فيلسوفي به همراه شاگردش از جنگلي مي گذشت و در باره اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره صحبت مي كردند.استاد معتقد بود در پيش روي ما،هرچيزي فرصتي براي

آموختن يا آموزاندن در اختيار ما مي گذارد.در همين لحظه،به خانه اي رسيدند كه هرچند

در زمين بسيار حاصلخيزي قرار داشت، اما نكبت زده به نظر مي رسيد.

شاگرد گفت:«اينجا را ببينيد! حق با شماست،از اين منظره آموختم كه مردم زيادي در

 بهشت زندگي مي كنند؛اما خودشان نمي دانند و در شرايط نكبت باري زندگي را سپری مي كنند.»

استاد گفت:«گفتم آموختن و آموزاندن.كافي نيست كه به آنچه رخ داده، دقت كنيم.

بايد علت را يافت. فقط وقتي جهان را مي فهميم كه علت ها را بفهميم.»

در خانه را زدند و اهالي خانه از آنها استقبال كردند، لباس هایي كثيف و ژنده بر تن داشتند.استاد به پدر خانواده گفت:«شما در اين جنگل زندگي مي كنيد و ارتباطي با ديگران نداريد.چطور اينجا معاش تان را تامين مي كنيد؟!» 

مرد با خونسردي پاسخ داد:«دوست من! ما گاوي داريم كه هر روز مقدار زيادي شير

 مي دهد.مقداري از اين شير را در شهرهاي مجاور مي فروشيم يا با غذاهاي ديگر عوض مي كنيم. با بقيه اش پنير و كره و ماست مي زنيم و خودمان مصرف مي كنيم. اينطوري زندگي مان را مي گذرانيم.»

فيلسوف از مرد تشكر كرد،چند لحظه به خانه خيره شد و بعد رفت.در راه،به شاگردش گفت:«گاو را بگير و از آن پرتگاه پايين بينداز!»

شاگرد گفت:«اما اين گاو تنها منبع معاش اين خانواده است!»

فيلسوف جواب نداد.پسرك كه راهي نداشت،كاري را كه استاد دستور داده بود،انجام داد و گاو در ته دره جان داد.

اين صحنه در ذهن پسرك حك شد.سالها بعد كه خودش مديري موفق شده بود؛تصميم

گرفت به آن خانه برگردد،همه چيز را براي آن خانواده توضيح دهد؛عذر خواهي كند و پولي به آنها بدهد.

اما وقتي كه رسيد ديد كه آن خانه،قصر بسيار زيبايي شده،درختان آن شكوفه زده اند، اتومبيل هاي زيادي در آن قرار دارند.تعجب كرد،فكر كرد آن خانواده فقير،آنجا را فروخته اند. در زد و خدمتكار مهرباني در را باز كرد.

پرسيد:«خانواده اي كه ده سال پيش اينجا زندگي مي كردند، كجا رفتند؟!»

جواب شنيد:«هنوز صاحب همين خانه هستند!»

مرد يكه خورد و به داخل خانه دويد،و مرد صاحب خانه او را شناخت.از او حال فيلسوف را پرسيد،اما جوان بيش از حد مشتاق بود كه بداند كه چگونه خانه را بدين صورت درآورده اند و به زندگي شان سر و سامان بخشيدند؟!

صاحب خانه گفت:«خوب!ما گاوي داشتيم كه از پرتگاهي افتاد و مرد.براي معاش خانواده،

مجبور شدم سبزي بكارم.رشد سبزي ها طول مي كشيد.مجبور شدم هيزم بشكنم و بفروشم. وقتي اين كار را مي كردم،بايد بجاي درخت هايي كه قطع كرده بودم،درخت مي كاشتم. براي همين ناچار بودم نهال بخرم.موقع خريدن نهال،به ياد لباس پسرهايم افتادم و فكر كردم شايد بتوان كتان هم بكارم.يك سال سخت گذشت،اما موقع برداشت محصول ديگر مي توانستم سبزيجات،كتان و گياهان معطر را بفروشم.پيش از مرگ آن گاو هرگز فكرش را نكرده بودم كه زمين اينجا چقدر حاصلخيز است!»

«گاه شرایط بظاهر ناراحت کننده خیر بیشتری در خود دارند.فقط کمی صبر و تلاش لازم است تا خیر،خودش را به بهترین شکل نشان بدهد...»

 

پائولو کوئلیو

 

شبتون پرستاره


وقتی به خداوند گفتی...

وقتی:

تو گفتی:«غير ممكن است»
خداوند پاسخ داد:«همه چيز ممكن است» 
تو گفتی:«هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد» 
خداوند پاسخ داد:«من تو را دوست دارم»
تو گفتی:«من بسيار خسته هستم»، 
خداوند پاسخ داد:«من به تو آرامش خواهم داد» 
تو گفتی:«من نمیتوان مشكلات را حل كنم»
خداوند پاسخ داد:«من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»
تو گفتی:«من نمیتوانم ...»
خداوند پاسخ داد:«تو هر كاری را با من میتوانی به انجام برسانی»
تو گفتی:«من نمیتوانم خود را بخاطر اشتباهاتم ببخشم»، 
خداوند پاسخ داد:«من تو را بخشیده ام»
تو گفتی:«من میترسم» 
خداوند پاسخ داد:«من روحی ترسو به تو نداده ام»
تو گفتی:«من هميشه نگران و نااميدم»
خداوند پاسخ داد:«تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»
تو گفتی:«من به اندازه كافی ايمان ندارم»
خداوند پاسخ داد:«من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»
تو گفتی:«من احساس تنهايی میكنم»، 
خداوند پاسخ داد:«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،
ویادت باشد باران رحمت خداوند همیشه میبارد...
اگر کاسه ات پر نمیشود شاید تو آنرا برعکس گذاشته ای!
ویادت باشد میتوان در زیر باران یک لیوان گذاشت یا یک گودال بزرگ کند...
پس با خدا باش پادشاهی کن...
سلام 
صبح سرد همگی بخیر
دلاتون گرم گرم و شاد شاد
 

قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها(درخت مشکلات)

مردی،نجاری را برای کمک به تعمیر خانه قدیمی اش استخدام کرد.در همان روز اول برای مرد نجار مشکلاتی پیش آمد.ابتدا شیشه ماشین او شکست و باعث شد تا یک ساعت از وقتش را از دست بدهد.سپس اره برقی اش خراب شد؛در آخر نیز ماشین باربری قدیمی اش دیگر روشن نشد .

مردی که او را استخدام کرده بود،تصمیم گرفت او را به خانه اش برساند،در حالی که مرد نجار در سکوتی سنگین فرو رفته بود به خانه رسیدند،نجار از مرد دعوت کرد که به داخل خانه بیاید و با خانواده اش  ملاقات کند.

وقتی به طرف در خانه می رفتند،مرد نجار در نزدیکی درخت کوچکی کمی مکث کرد،  انتهای شاخه ای را با دو دستش لمس کرد.تا هنگام باز شدن در خانه تغییر شگفت آوری در ظاهر و رفتار نجار ایجاد شد.صورتش با لبخندی شکفته شد پس از آن دو فرزند کوچکش را در آغوش گرفت و بوسید.پس از معرفی مرد به خانواده اش،او را تا نزدیکی ماشینش مشایعت کرد.هنگامی که آن ها از کنار درخت گذشتند حس کنجکاوی مرد باعث شد تا در مورد آنچه نجار با درخت انجام داده بود سئوال کند.

نجار اینگونه پاسخ داد:

«آن درخت،درخت مشکلات من است.می دانم نمی تواند به رفع مشکلات در کارهایم کمکی بکند ولی چون به این اطمینان دارم که مشکلات من به داخل خانه و به همسر و فرزندانم تعلق ندارد؛بنابراین من هرشب هنگام آمدن به خانه آن مشکلات را به آن درخت می آویزم،سپس هنگام صبح آن ها را بر می دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند و آنهایی هم که هستند،خیلی سبک تر شده اند...»

«گذشته را به گذشته بسپار؛حتی گذشته ی چند لحظه پیش هم گذشته به حساب می آید...»

پائولو کوئلیو

شبتون پرستاره


بیاموزیم برای امروز زندگی کنیم...

بیاموزیم برای امروز زندگی کنیم...

بیاد داشته باشیم که جهان نیازمند آفتاب لبخند های هر چه بیشتر است...سهم خود را ادا کنیم...

بخاطر نگه داریم بی دوست و بی عشق زندگانی معنا ندارد و با این دو همه چیز تواند بود..

دریابیم که وسعت زندگی فرا روی ماست...پس بجانب رویاهایمان گام برداریم،با توان،تصمیم و ایمان

وسر انجام

همیشه یادمان بماند زندگی با ما سازگار است؛اگر ما بکوشیم با زندگی سازگار باشیم...

سلام

از یه مشهد گاهی برفی و گاهی بارونی

با یه هوای سرد بهاری 

روزتون پر شادی و دلاتون گرم 

هفته ی خوبی پیش رو داشته باشین


ستاره اى بدرخشيد و مــــــــاه مجلس شد ...

ستاره اى بدرخشيد و مــــــــاه مجلس شد 

دل رميده ء ما را انیـــــــــــس و مونس شد

نگــــار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صــــــــــد مدرس شد

به بـــــــــــوى او دل بيمار عاشقان چو صبا

فـــــداى عارض نسرين و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه ام مى نشاند اكنون دوست

گداى شهر نگه كن كه مــــــير مجلس شد

طربسراى محــــــــــــبت كنون شود معمور

كه طاق ابروى يار منـــــــــش مهندس شد
كرشمه ء تو شرابى به عـــــــاشقان پيمود

كه علم بى خبر افتاد و عقل بى حس شـد

چو زر عزيز وجــــــــــود است نظم من آرى

قبول دولتيان كيـــميــــاى اين مـــــس شد

ز راه ميكده ياران عنان بگردانـــــــيــــــــــد

چرا كه حافظ ازين راه رفت و مفــــلس شد

سلام و روز همگی بخیر

دوستان امروز تولد حضرت محمد(ص)پیام آور دوستی و مهره.ضمن تبریک این روز عزیز

من که نه اونقدر بزرگم و نه اونقدر قدیمی،ازتون صمیمانه میخوام بیایید به حرمت 
این روز عزیز اونچه که باعث شده دلگیری و ناراحتی شده،یکبار برای همیشه فراموش 
کنیم.واقعا فراموش کنیم.و هرکی کامنتی جز دوستی بذاره با عرض شرمندگی پاکش 
میکنم!

روزتون پر محبت و مهربونی و صفا

بقول کورش:

ارادتمند با معرفتاش

گلی خانوم گل