goli_kh

 
registro: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontos161mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 39
Último jogo
Bingo

Bingo

Bingo
3 anos 33 dias h

قصه های شبای زمستون(گرگ و ميش)

يکى بود و چندتا شدن،چندتا شدن خوشحال شدن 

در روزى پائيزى ميشى از گله دور ماند و در جنگل گم شد.در دره‌ها گوشهٔ دنجى پیدا کرد و ماند.در بهاران بره‌اى به دنيا آورد و ديگر در جنگل تنها گردش نمى‌کرد و با بره‌اش بود. يک بار که در مرغزارى سرگرم چرا بودند، گرگى از ميان بيشه‌اى بيرون جست و به آنها بانگ زد:«کى به شما اجازه داد که در خاک من اين‌جورى بى‌بند و بار آمد و شد کنيد؟»

ميش  گفت:«پناه بر خدا!من تما زمستان اينجا بودم، هرگز يک گرگ هم نديدم! چطور شد که ناگهان اينجا خاک تو شد؟»

گرگ گفت:«من گواهانى دارم که شهادت دهند اينجا ملک من است!»

میش پرسید:«گواهت کيست؟»

گرگ گفت:«روباه»

میش گفت:«خوب، بياوريدش، تا ببينيم حرفهايت را تصديق مى‌کند يا نه!»

گرگ دوان دوان پى روباه رفت و ميش نيز رفت تا گواهى پيدا کند. به سگ بر خورد از او خواهش کرد و گفت:«گرگ ولم نمى‌کند و پى بهانه مى‌گردد که بچه‌ام را بخورد و مى‌گويد؛چطور جرأت کرده در خاک من بى‌بند و بار آمد و شد مى‌کنيد؟روباه را به گواهى خواسته،دستم به دامنت، کمکم کن، بگو ببينم چکار کنم؟»

سگ جواب داد:«با من بيا!»

به آن مرغزارى که گرگ بود، رسيدند. سگ به ميش گفت:«من پشت اين درختچه‌ها پنهان مى‌شوم، و تو به گرگ بگو که نه حرف او را باور مى‌کنى و نه حرف روباه را، مگر اينکه به درخت تو سوگند ياد کنند.آن‌وقت به نزديک درخت مى‌آيند و همين که خواستند سوگند ياد کنند من خدمتشان مى‌ رسم!»

گرگ و روباه پيدا شدند.گرگ گفت:«خوب اين هم شاهد من!»

روباه گفت:«بلي، اينجا ملک گرگ است.»

ميش جواب داد:«حرف تو را باور نمى‌کنم، آن بيشه را مى‌بيني؟برو به درخت مقدس سوگند ياد کن تا باور کنم و بره‌ام را به تو بدهم.»

روباه به محض اينکه به بيشه نزديک شد،برق چشمان سگ را ديد و متوجه خطر شد و گفت:«نه، نه،من جرأت نمى‌کنم به آن سوگند ياد کنم. من رفتم.خودتان هر جورى مى‌دانيد با هم کنار بيائيد!»

ميش رو به گرگ کرده و گفت:«مى‌بيني؟ اينجا، به هيچ‌گونه، ملک و خاک تو نيست. روباه هم نخواست به درخت مقدس من قسم بخورد.»

گرگ جواب داد:«روباه ترسو است. حالا خودم مى‌آيم و سوگند مى‌خورم.»

گرگ همين که نزديک بيشه شد سگه بيرون جست و به او حمله کرد و دندان‌ها را در بيخ گلويش فرو کرد.

گرگ خرخرکنان گفت:«آره، درست است! راست است!درختت مقدس است و اينجا هم خاک ملک من نيست، و اين حرف‌ها را از خودم ساختم و بهانه کردم تا بره‌ات را بخورم!» سگ او را رها کرد و گرگه به زحمت پا از آن مهلکه بيرون کشيد، و سگ، ميش و بره را به گله بازگرداند.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
برگرفته از افسانه‌هاى کردى ـ فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران