حدیث دل
چنان از عشق نالانم ، که از نامش گریزانم
چو لرزانم ، هراسانم ، ز آن افتان و خیزانم
*
جوانی خاطراتی شد ، غروری در غباری شد
بهاری رفت و من اکنون چنین در برگ ریزانم
*
دلم پر خون ز این دوران ، شدم مجنون در این زندان
چه میسوزم ، چه میسازم ، به هر صورت فروزانم
*
ز تاوانم ، توانم رفت و درماندم به درمانم
که من در آب و آتش ، اشگِ شمعم آهِ سوزانم
*
چه شبها گفته ام در دل ، خدایا با تو این مشکل
پشیمانم ، پریشانم ، مرنجانم ، مسوزانم
*
بخوان از غصه فریادم ، که من در قصه فرهادم
دگر از شور و از شوقش ، ز شیرین هم گریزانم
*
ز آن مستی بگو زرّین ، چرا هستی چنین غمگین ؟
بوَد اصلم ز این نسلم ، که من از عشقبازانم .
( آرش زرین )