صبحم از مشرق برآمد باد نـــــــــوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جـــوانان راه صـــحــــرا برگرفتم بــــامــــداد
کودکی گفتا : تو پیری با خردمندان نشــــــین
گفتم : ای غـــافل نبینی کــــوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغـــوان و یاسمیـــن؟
آستیــن بر دست پوشید از بهـــار برگ،شــاخ
میوه پنهان کـرده از خــورشید و مـه در آستین
بـــاد گلها را پریـــشان میکند هــر صبحـدم
زان پریشانی مــــگـــر در روی آب افتاده چین!
نــــوبهــار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمـــستـــان پوستین
این نسیم خــــاک شیرازست یا مشک ختـن؟
یـــا نـــگــار مــن پریشان کرده زلف عنبریـــن؟
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گـــر ندیدی سِــــحر بابل در نگــــارستان چین
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مـردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عـشــق الا چنین
سلام
صبح آخرین جمعه ی سال برای همه پر نیکی
و امیدوارم تو آخرین مسابقه ی کورش درسال 1390برنده ها ایرانی باشن
3روز دیگه تا بهار...
لبخندتون به نیکی