davod12

 
registriert seit: 11.05.2011
زندگی عشقی پر مخاطره است، گاه باید قمارش کرد........
Punkte117mehr
Naechstes Level: 
Benötigte Punkte: 83
Letzte spiele
Backgammon

Backgammon

Backgammon
22 Stunden her

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست.........

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی 

به سرانجام رسانی 

****
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد

****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است 

****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند.

و تو از او رسم محبت بیاموزی 

****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است

****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است


****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده 


**** 
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست 

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی 

*****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست

بی عدالتی و بی مهری و ظلم و خفقان در جامعه است.

و این آخری رو که همه با تمام وجود حس میکنند

 

__________________


عشق فضیلت روح به شمار می آید و ثمره ی هماهنگی با اصول کائنات است ...۰


سالروز بزرگداشت مولانا

سالروز بزرگداشت مولانا

سالروز بزرگداشت شاعر توانا و عارف بی نظیر مولوی را  به تمام دوستداران او تبریک می گویم.

مختصری از زندگی مولوی

سالروز بزرگداشت مولوی

مولانا جلال الدین معروف به مولوی یا ملای روم بزرگترین شاعر عارف قرن هفتم است. مولوی در بلخ متولد شد و مقارن حمله مغول، پدرش بهاولد با خانواده خود ترک وطن کرد و به سفر پرداخت و سرانجام در قونیه اقامت کرد. مولوی سالها در حلب و دمشق به تحصیل علوم پرداخت و پس از هفت سال به قونیه بازگشت و پس از طی مقامات بر مسند ارشاد نشست.

مولوی در سال 642 با عارف بزرگ شمس الدین محمد تبریزی برخورد. از این برخورد انقلاب و آشفتگی در وی پدیدار گشت ،زندگیش رنگ دیگری به خود گرفت و شور و شوقی سوزان در وجودش راه یافت که تا آخر عمر در وی باقی ماند. غزلیات مولوی که به دیوان شمس مشهور است دارای سوز و گداز و شور خاصی است که نمونه وجد و حال شاعر است.

 

 

آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

 

یادش گرامی باد


جملاتی آکنده از عشق بزندگی.....

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی ! 























 

سلام""

خدمت همه بزرگواران عرض ادب و احترام داریم

عید تون هم مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

http://bahar22.com/ftp/zibasazi/zibasazi08/image/79.gif

 


زندگی باید کرد......



***زندگـی ***


شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.




پادشاه فصل‌ها، پاییز.....

***در مدرسه زندگی در کلاس دنیا ، سر زنگ املا ، یادمان باشد برای محبت

تشدید بگذاریم تا نیم نمره از محبت ها کم نشود . . .***

 

با سلام و عرض ادب خدمت تک تک دوستان بزرگوارمون

 

فرا رسیدن پاییز و سرآغاز سال جدید تحصیلی را

بر همه دانش آموزان ایران زمین تبریک میگیم

و براشون سالی توام با موفقیت بهروزی آرزومندیم

 

 

پاييز مهربان!


آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان !
با برگهای قهوه ای و سرخ و زرد خويش
نقش هزار پرده ای از يادها بکش .....
لختی درنگ کن!
از سطر سطر دفتر يادم عبورکن!
با من کتاب خاطره ها را مرور کن!
تو يادگار عمر به تاراج رفته ای
در روزهای خاطره انگيزت
پيچيده عطر کودکی و نو جوانی ام
من دکمه های لباسم را
با دستهای مهر تو می بندم
در کوچه های خاطره انگيزت
دنبال عمر گمشده می گردم
گلدان شمعدانی و ياسم را
با قطره های مهر تو
آب می دهم
با من بمان!
با من بخوان!
همراه من کتاب زمان را ورق بزن :
زنگ دبستان را زدند...
احمد دوباره کنج حياط ايستاده است
خورشيد کم کمک به نوک کوههای غرب
نزديک می شود ....
اما هنوز از حسنک نيست يک خبر
معلوم نيست باز چرا دير کرده است!
فرياد اعتراض حيوانها می رسد به گوش :
بع بع .... مع مع
کبری هنوز پشيمان است
امسال هم دوباره کتابش را
زير درخت خانه اشان جا گذاشته
چوپان هنوز هم
دست از دروغ گويی خود برنداشته
با اينکه بره های قشنگش را
همين پارسال گرگ
از هم دريد و خورد .....
پاييز مهربان!
با من بساز!
با من برای کوچ پرستو غزل بساز!
من هم کتاب عمرو جوانی را
زير درخت سبز زمان جا گذاشتم نقش می بندد رد پای طلائی پاییز
بر پیکر چروکیده ی زمین
به خاک نگاه کن؛
به این سرزمین بنگر؛
آیا احساس می کنی زیبایی به جای مانده،
از بند بند انگشتان پاییز را !؟
آیا درک می کنی عظمت وجود پاییز را،
در میان نقابهای بهار !؟
در ذهنم به تو می اندیشم
تو که وجودم را از زیبایی لبریز کرده ای
...
آرزویم این است،
که روحم نیز،
در میان برگریزانت،با پیکرم وداع کند
زیرا روحم با تو در هم آمیخته است
فصلِ من
فصل زیبای من،
پاییز
باغ بی‌برگی
خنده‌‌اش خونی است اشك‌آمیز
جاودان بر اسبِ یال‌‌افشانِ زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.